هاربانه ...



ولی این بار برگشته ام پیش خودت. اصلش همین است. من اهل حرفهای کوتاهی که در حصار چند کلمه ی محدود قرار گرفته اند نیستم. من اهل کلمه نیستم، اما اگر بخواهم کلمه را به اجبار به استیجار بگیرم حداقل چیزی که در قبالش می خواهم، تمامیت تمام کلمات است.  اگر تک تک کلمات عالم را در مشت من قرار دهند، شاید توانستم ثانیه ای از آن یک ساعت را توصیف کنم. شاید هم یکساعت و ده دقیقه، چیزی از آن ده دقیقه ی نخست نمیدانم. هیچ کس نمی داند. توگویی محسوسات عالم همگی ده دقیقه از خیر لذتِ حس شدن گذشته باشند. 

وقتی آن حادثه رخ داد، دقیقا خاطرم نیست چه در تن داشتم. احتمالا همان پیراهن مردانه خاکستری با چهارخانه های سیاهِ همیشگی تنم بود. با این که جثه ام درشت بود اما باز هم کاملا مشخص بود که پیراهن بر تنم زار می زند. نوعی نفرت از دیده شدن در تک تک عناصر ظاهرم پیدا بود. نفرت از هم کلامی، نفرت از نگاه، نفرت از آشنایی، نفرت از هرچه که بود. نفرتم از خودم و هر چه که بود. تا این که آن یک ساعت، شاید هم یکساعت و ده دقیقه، به سراغ دنیای نفرت انگیزِ نفرت آلودِ من آمد.


دور از انصاف است اگر بگویم هیچ چیز آن طور که می خواستم پیش نرفت. در تمام این سالها ممکن است چرخ نیلوفری، ناخواسته و از روی مستی، دو سه دوری هم به مراد دل ما چرخیده باشد. اما چیزی که اهمیت دارد نه آن دو سه دور، بلکه تو، خود تو هستی. چیزی که اهمیت دارد این است که کل کائنات (از جمله چزخ روزگار و تو) مرا و داستان مرا آن طور که باید جدی نگرفتند. رد شدند، ورق زدند، پریدند. مرا نشناختند و بدون این که مجال دیدار تو در زندگیم، در تمام زندگیم، به ربع ساعت برسد، کاغذِ سفیدِ سرنوشت ما مچاله شد و به کنج زباله دانی پرتاب شد و از روی کاغذهای مچاله دیگر غلتید و به روی زمین افتاد. میبینی؟ داستان من حتی جایی در مزبله داستانهای فراموش شده نداشت. داستان من فراموش نشد، چون حتی یک بار هم به یاد نیامد.

رد شدید، ورق زدید، پریدید .



اگر این بی تصوری هولناک دست از سرم بر میداشت، مطمئن باش که خودم را در کسری از ثانیه میکشتم. در کسری از ثانیه به این داستان مضحک بیست سطری پایان می دادم. طوری که اگر کسی برای شناسایی جسدم به سردخانه آمد تمام بدنش بلرزد و چند بار پشت سر هم عق بزند. دوست دارم حالا که بناست خودم را بکشم به بدترین و منزجرکننده ترین شکل ممکن این کار را انجام دهم. دوست دارم از بالای همان ساختمان صد متری بانک صادرات در خیابان سمیه و با سر روی زمین گرد عزیزم فرود بیایم. دوست دارم صبح روز بعد از سقوطم، رفتگر محل به سختی تکه پاره های مغزم را از آسفالت خیابان جدا کند. تکه پاره هایی که هنوز مملو از تواند. تکه پاره های متعفن تنیده در آسفالت و ردّ تایر. همانهایی که هنوز به این فکر میکنند که آیا این فاجعه باعث میشود تو لحظه ای، فقط لحظه ای به من فکر کنی؟




نه. نباید. نباید حتی از شعاع پانصد متری اش بگذری. نباید یک لحظه، فقط یک لحظه احتمال برود که تو را دیده است. اصلش تو را برای دیده نشدن آفریده اند. ببیندت که چه بشود. که اوقاتش تلخ شود؟ که راهش را کج کند؟ که احساس نا امنی کند؟ که کلا اتفاقی نیفتد؟


راستی نکند واقعا کلا اتفاقی نیفتد. هیچ وقت هیچ اتفاق خاصی نیفتد. تا انتهای نامعلومش همین طور پیش برود.


دو روزه آهنگ آخر سریال یانگوم داره با روح و روانم بازی میکنه. جدا از خاطره های تلویزیون ده اینچی و آنتن سیخی و برفک و اتاق پشتی و . شعرشم عذابم میده. عذابِ خوب.

اونارا اونارا آجو اونا

گانارا گانا را آجو گانا

ینی برو، برو، برای همیشه برو، بیا، بیا، برای همیشه بیا.


در واقع ینی اصن واسم مهم نیست. میخوای برو، میخوای بیا. وضع من کلا توفیری با قبل نمیکنه. من همونم. بودن یا نبودن تو نیست که به دوست داشتن من جهت داده. میفهمی؟



. فلسفه نام گذاریت هم شنیدنی بود. حقیقتش را بخواهی ربکا، مونا، ژولیت، لیلا و حتی آیدا برای خطاب کردن معشوقه ی واهی ابدا مناسب نبودند. می دانی، آنطور که باید بکر نبودند و این بیش از هر چیز آزارم می داد. ترجیح دادم صدایت کنم ریحانه. همانطور که پدرها دخترهایشان را ریحانه می نامند و دخترها ریحانه الپدر هستند. 

محبوب من. محبوب واهی خیالی من. ریحانه من.  در کنچ ذهنم پر و بالت دادم، بزرگت کردم، حتی گاهی آفریدمت، و از همه این ها مهمتر، عاشقت شدم. دقیقا مانند یک پدر.


لازم دارم یه مدت همه‌ی انسان ها رو از خودم دور نگه دارم، یا خودم رو از همه انسانها دور نگه دارم، یا هر چی. یه مدت غایب باشم‌، و زمان این غیبت به حدی طولانی باشه که بعد از ظهور دوباره‌م همه مجاب شن با آدم دیگه‌ای رو به رو هستن. یا انقدر طولانی شه که دیگه همه یادشون بره منِ الانو. یه منِ دیگه. همیشه آرزو داشتم یه روزی برسه که درباره‌م بگن اصن انگار یه آدم دیگه شده. منتظر یه اتفاقم. یه اتفاق بزرگ، یه نقطه‌ی عطف با شکوه، که از این رو به اون روم کنه.


منتظرم 





* مرا نه زهره‌ی گفت و نه صبر خاموشی


خوش به حالتون که میگید دچار روزمرگی شدید، من اونقدر خالی و پوچم که حتی به اون هم دچار نیستم، زندگیم از هر دچاریتی خالیه، خالی خالی خالی. میرزا می گفت رفتارام شبیه دخترا شده. قهرکردنا، برخوردنا، حرف زدنا، وبلاگ نوشتنا، حتی عکسای پروفایلم. همش داره دور میشه از چیزی که بودم. میگفت انگار دچار یه شکنندگی دخترونه ی نا فرم شدم. لعنتی نمیدونست من به هیچ چیز دچار نیستم. 

آنطور نگاهم نکن میرزا. نه، راه گم نکرده ام. البته خواندن این نکته که از دستم دلخوری از روی چشمانت از خواندن از سرعت خود بکاهید» تابلوهای جاده ای ساده تر است و به زمان کمتری نیاز دارد. ریحانه نگاهم میکند و میگوید ازهای جمله قبلت زیاد شد. اما حقیقت، من عادت ندارم چیزها را بیش از یک بار بنویسم. بگذار به حساب تنبلی ذاتیم. 

راستی ریحانه اینجاست.همین جا. بالاخره از لایه های عمیق هذیان و وهم کشاندمش بیرون و حالا دایما جایی حوالی واقعیت میپلکد. من هم به گمانم همانجا هستم. از این دو گزاره این منتج میشود که بالاخره ما، من و ریحانه، در یک دنیاییم. هیچ چیز از این شگفت انگیز تر نمیتواند باشد. 

نکته بعدی ای که طی این مدت به آن رسیدم، این است که نه تنها من و ریحانه حالا دیکر در یک دنیاییم، بلکه حالا فقط من و ریحانه ایم که در آن یک دنیاییم. انگار هیچ چیز دیگری اساسا وجود ندارد. انگار هیچ چیزدیگری را مطلقا نمیبینم. دیگران، که به زعم من اوهام من و ریحانه اند، همواره به من میگویند که حواست پرت است. عجب حربه زیرکانه ایست از طرف یک وهم! میخواهد هر طور شده حواس مرا جمع خودش کند. چون حکما یک وهم تا زمانی وجود دارد که فکر کنی وجود دارد.

بله، وهمهای عزیزم. من حواسم از همه تان پرت است. از همه تان. تنها چیزی که حواسم ازش پرت نیست و دایما جمع اوست الان باز هم میگوید که ازهای جمله آخرم زیاد شد.

 

 

راستی، تو هم وهم نیستی میرزا. یک وقت از این فکرها نکنی. تو منی. شاید هم ریحانه. شاید هم هر دویمان.


من یک غریبه ام که هیچ سنخیتی با فونت و رنگ و هدر و لینکها و نوشته ها و آدرس و کامنتهای این وبلاگ ندارد. یک کاملا غریبه که تا مرز فروپاشی پیش رفته است. شاید حتی مرز هم تعبیر دقیقی نباشد. یک غریبه که فروپاشیده و حتی نمیداند چه کسیست. چکار میکند. چکار باید بکند. مطلقا هیچ چیز نمیداند و هیچ چیز نیست. یک آگاهی متحرک. یک صرفا موجود که تنها چیزی که درباره خودش _احتمالا_ میداند این است که موجود است.خواب و بیداریش در هم تنیده شده اند و گاه شک میکند اصالت را باید به کدام داد. گاه پتو را روی سرش میکشد و تظاهر میکند که نیست. که وجود ندارد. کاملا لمس. کاملا مرده. کاملا هیچ.


 

اهلِ عینی نوشتن و صورتگری با کلمات نیستم. نوشته هایم عموما سرشار از انتزاعند. انگار دیده و شنیده و چشیده و بوییده و لمس کرده نیستند. حتی وقتی قصد کرده ام از عینی ترین و ملموس ترین تجربه زندگیم بنویسم باز هم تمام تصاویر را زیر گرد نسبتا غلیظی از وهم و اباطیل ذهنی و هذیانگونه پنهان میکنم. ترس از واقعیت؟ نمیدانم. هرچند واقعیتی که در این 15 روز دیدم آخرین چیزیست که ممکن است از آن بترسم. آدمیزاد از پناهگاهش نمیترسد. از هر چیز جز آن میترسد.

از کجا شروع کنم؟ هر چند به نظر میرسد چند سطریست این کار را کرده ام. بگذار بگویم. انگار بنای همه چیز بر به وجد آوردن چیده شده باشد. هر پدیده ای تا آنجا که در توانش بود سعی میکرد تو را به وجد بیاورد و تو هم، با تمام کژطبع جانور بودنت، راه گریزی جز در حالت و طرب بودن نداشتی. زندگی چیزی جز توالی روزها و شب هاست و درعین حال چیزی جز توالی روزها و شبها نیست. در عین سادگی پیچیده است. در عین مکرر بودن هر لخظه اش ناب و تازه است. مادامی که در بند مکررات اجتناب ناپذیر و ازلی نباشد ناب بودنش به چشم نمی آید. متن، واحد و مشخص است. خوردن  آشامیدن و تنفس. بقا. اما چیزی که زندگی را زندگی میکند حاشیه های بی شمار هستند. حاشیه هایی که به مراتب بااهمیت تر از متن به نظر میرسند. اصلا متن هستند. برای درکشان با تمام وجود لاجرم باید بخوری و بیاشامی و نفس بکشی. هر روز صبح 9 گالن 20 لیتری را از آب چشمه پایین دست پر کنی تا سیراب شوی، برنج را دم بگذاری، خاک را گل کنی و خانه بسازی، آفتابه را پر کنی و رختها و ظرفها را بشویی. تا چشمهایت را بشویی و به معنای تکاملی و زیست شناسانه اش بمانی» و آن وقت غرق در واقعیت محض، حقیقت را ببینی. بخندی و بگریی، حرف بزنی و سزمستانه به هرچه حاشیه و متن است عشق بورزی. مولکولهای آب طی یک فرایند ناشناخته تبدیل به عشق میشوند. آدمیزاد طی یک فرایند ناشناخته از موجودی که با انواع و اقسام مواد آلی و هیدروکربنی پر شده تبدیل به همان مجنون و مفتون و شیفته ی حاشیه ها و داستان هایی که ازش سراغ داریم میشود. داستان، داستانِ آبیست که ناگهان تصمیم میگیرد از دل کوهپایه ای در حاشیه پهنای کویر لوط بجوشد و جدای از نخلستان و حیات و روستا و تمدن، عشق به وجود بیاورد.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها