آنطور نگاهم نکن میرزا. نه، راه گم نکرده ام. البته خواندن این نکته که از دستم دلخوری از روی چشمانت از خواندن از سرعت خود بکاهید» تابلوهای جاده ای ساده تر است و به زمان کمتری نیاز دارد. ریحانه نگاهم میکند و میگوید ازهای جمله قبلت زیاد شد. اما حقیقت، من عادت ندارم چیزها را بیش از یک بار بنویسم. بگذار به حساب تنبلی ذاتیم. 

راستی ریحانه اینجاست.همین جا. بالاخره از لایه های عمیق هذیان و وهم کشاندمش بیرون و حالا دایما جایی حوالی واقعیت میپلکد. من هم به گمانم همانجا هستم. از این دو گزاره این منتج میشود که بالاخره ما، من و ریحانه، در یک دنیاییم. هیچ چیز از این شگفت انگیز تر نمیتواند باشد. 

نکته بعدی ای که طی این مدت به آن رسیدم، این است که نه تنها من و ریحانه حالا دیکر در یک دنیاییم، بلکه حالا فقط من و ریحانه ایم که در آن یک دنیاییم. انگار هیچ چیز دیگری اساسا وجود ندارد. انگار هیچ چیزدیگری را مطلقا نمیبینم. دیگران، که به زعم من اوهام من و ریحانه اند، همواره به من میگویند که حواست پرت است. عجب حربه زیرکانه ایست از طرف یک وهم! میخواهد هر طور شده حواس مرا جمع خودش کند. چون حکما یک وهم تا زمانی وجود دارد که فکر کنی وجود دارد.

بله، وهمهای عزیزم. من حواسم از همه تان پرت است. از همه تان. تنها چیزی که حواسم ازش پرت نیست و دایما جمع اوست الان باز هم میگوید که ازهای جمله آخرم زیاد شد.

 

 

راستی، تو هم وهم نیستی میرزا. یک وقت از این فکرها نکنی. تو منی. شاید هم ریحانه. شاید هم هر دویمان.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها