ولی این بار برگشته ام پیش خودت. اصلش همین است. من اهل حرفهای کوتاهی که در حصار چند کلمه ی محدود قرار گرفته اند نیستم. من اهل کلمه نیستم، اما اگر بخواهم کلمه را به اجبار به استیجار بگیرم حداقل چیزی که در قبالش می خواهم، تمامیت تمام کلمات است.  اگر تک تک کلمات عالم را در مشت من قرار دهند، شاید توانستم ثانیه ای از آن یک ساعت را توصیف کنم. شاید هم یکساعت و ده دقیقه، چیزی از آن ده دقیقه ی نخست نمیدانم. هیچ کس نمی داند. توگویی محسوسات عالم همگی ده دقیقه از خیر لذتِ حس شدن گذشته باشند. 

وقتی آن حادثه رخ داد، دقیقا خاطرم نیست چه در تن داشتم. احتمالا همان پیراهن مردانه خاکستری با چهارخانه های سیاهِ همیشگی تنم بود. با این که جثه ام درشت بود اما باز هم کاملا مشخص بود که پیراهن بر تنم زار می زند. نوعی نفرت از دیده شدن در تک تک عناصر ظاهرم پیدا بود. نفرت از هم کلامی، نفرت از نگاه، نفرت از آشنایی، نفرت از هرچه که بود. نفرتم از خودم و هر چه که بود. تا این که آن یک ساعت، شاید هم یکساعت و ده دقیقه، به سراغ دنیای نفرت انگیزِ نفرت آلودِ من آمد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها